صدایی که هیچ کس نشنید
ساناز روی تخت خوابش دراز کشیده بود و داشت مطالعه می کرد. اون خیلی به، به دست آوردن اطلاعات جدید علاقه داشت و خیلی هم پیگیر اخبار می شد، نیست بی کار بود، راه دیگه ای واسه گذروندن وقتش نداشت.
خلاصه همینطور که رو تخت دارز کشیده بود و مطالعه می کرد؛ یهو از بیرون خونه شون یه صدای مهیبی اومد ؛گرومب، شایدم بومب. پنجره خونه شون به لرزه افتاد و اون حتی احساس کرد، زمین هم یه خورده لرزیده.
پا شد و رفت در بالکن اتاقش رو باز کرد تا ببینه چه خبره . یهوکبوتر هها که تو بالکن جاخوش کرده بودند از ترس پر کشیدن و رفتن. ساناز زیر لب گفت: یعنی چی؟. اینا از اون صدا نترسیدن.اون وقت از من ترسیدن؟!
یه کم به دور و برش نگاه کرد ، مردم تو خیابون و پارک خیلی عادی داشتند راه می رفتند؛ انگار نه انگار که چند لحظه پیش یه صدای وحشتناکی اومده باشه. یه نفرشون که حتی داشت سوت می زد و راه می رفت.
زود دوید و رفت پیش خانواده اش که داشتند تو هال تلویزیون تماشا می کردند. پرسید: صدا رو شنیدین؟
پدر و مادرش یه نیگا به هم کردند و بعد بهش خیره شدن: کدوم صدا؟
برادر بزرگترش گفت: بس که کتاب خوندی خُل شدی.صدایی نیومد.
-بابا خودم شنیدم . تازه پنجره هم لرزید.
داداشش گفت: یعنی صدا بیاد.پنجره هم بلرزه. اون وقت ما نفهمیم!
ساناز فوری به اتاقش برگشت و مانتو شلوار تنش کرد و وقتی داشت از در می رفت بیرون گفت: می رم از مردم بپرسم.اون وقت می فهمید که حرف من درست بود یا شما.
پدرش سری تکان داد و گفت: به نتیجه نمی رسی دخترم.
-حالا می بینیم دیگه.
اینو گفت و فوری رفت. رفت تو خیابون و از زن و مرد سؤال کرد. ولی مثل اینکه نه، کسی چیزی نشنیده بود. وقتی بعد از دو ساعت پرسجو برگشت خونه ، کاملاً مطمئن بود که حتما خودش خیالاتی شده. خانواده اش هم که می دونستند اون به نتیجه نرسیده ، ازش سؤال نکردن و نذاشتن بیشتر از این شرمنده بشه.
شب شد و موقع اخبار ساناز از اتاقش اومد بیرون و کنار خانواده نشست . گوینده خبر بعد از اعلام چند تا خبر گفت: امروز در فلان منطقه نیروهای سپاه ، موشکی آزمایشی هوا کردن، اما به دلیل اینکه هنوز خب ساخته نشده بود هنوز از زمین بلند نشده در به زمین برگشت و جان خیلی از نیرو ها رو گرفت. ما امروز حداقل بیست شهید دادیم در راه خدا البته. و بخاطر این موشک. چند تا از شهر های اطراف هم بندری رقصیدند.ببخشید.لرزیدند.
سار ایستاد و گفت: دیدید . این داره منطقه ما رو می گه. پس اون لرزش و اون صدا واسه همین بود. می دونستم که خیالاتی نشدم.
پدرش پرسید: تو داری از چی حرف می زنی؟
گفت: مگه نشنیدین اخبار گو چی گفت؟
مادرش گفت: درباره آب و هوا حرف زد.مگه چی گفت؟
ساناز متعجبانه پرسید: یعنی شما نشنیدن که درباره موشک چی گفت؟ موشک شهید داده؟. بندری رقصیدن؟
برادرش گفت: دختر. تو امروز خُل شدی .خُل.گوینده خبر بگه بندری رقصیدن؟
ساناز که فکر کرد دوباره خیالاتی شده بی خیال گوش دادن بقیه اخبار شد و به اتاقش برگشت. اما ساناز نمی دونست که هم اون صدایی که شنیده واقعی بوده و هم اخبار گو درباره اون موشک حرف زده، اما برای خیلی از ما راحت تره که نشنیده بگیریم.
اون ,هم ,تو ,رفت ,یه ,اخبار ,اون وقت ,شد و ,صدایی که ,پنجره هم ,و اون